محل تبلیغات شما

به نام خدا


 روز پنجشنبه هفتم تیر ماه ۱۳۶۸ در خانه نشسته بودم که انبوهی از گنجشک ها را دیدم که به دیوار خانه جمع شده اند و جاک و جیک میکنند دانستم که آنها ما را دیده اند برخاستم چون اصولاً با مار بد بودند و علاقه فراوانی به زنده گرفتن آنها داشتم بله حدسم درست بود دم ماری را دیدم که از لای سنگهای ساختمان بیرون بود  فوراً از دیوار ساختمان بالا رفتم دم مار را با دست راست گرفتم و آن را کشیدم ولی مار محکم بود هر چی بیشتر می کشیدم بیشتر محکم تر می شد مار را دور مچ دستم پیچاندم با ترفند اینکه ما را رها کنم و بعد یک جا بکشم حریف نشدم خسته شدم دستم می لرزید پایم می لرزید داشتم سقوط میکردم همسایه را صدا زدم کسی جواب نداد مادر  علی داد آمدم مرا دید با تعجب گفت داری چه کار می‌کنی گفتم پله را بیاور که الان می افتم  می توانستم خود را نجات دهم اما از رها کردن مار ناراضی بودم دلم نمی آمد او را رها کنم  می خواستم هر طور شده او را زنده دستگیر کنم پله را آورد و در این هنگام فاطمه همسر یدالله اسدپور هم رسید چند نفر از همسایگان هم آمدند قابل ذکر است که در فاصله آوردن پله من دیگر تعادل خود را از دست داده بودم و از مار آویزان بودم  میترسیدم ما قطع شود و به زمین بخورم در هر صورت پله را آوردند روی پل ایستادم هرچه ما را کشیدم و رها کردن و باز مجدد کشیدم مار محکم شده بود بیرون نمی آمد بندی را خواستم بند آوردند دور کمر مار گره زدم و پایین آمدم کشیدیم اونقدر کشیدیم که ما نصف شد. نصفه دیگر اون به داخل ساختمان رفت و بعد از مدتی سرش را به  بیرون می‌آورد و هی زبان در می آورد موفق نشدیم ما را زنده دستگیر کنیم اما او را زخمی و نصف کردیم می دانستند که ما بعد از زخمی شدن میمیرد تقریباً نزدیک به یک متر از مار قطع شد و بقیه دگرساخت سنگ ساختمان رفت  و این هم خاطره ای بود در یک روز تابستان.  

 

واژه خنده (نگاهی کوتاه بر خنده)

دست نوشته در جبهه

مارگیری غیرحرفه ای

مار ,کشیدم ,ساختمان ,رها ,پله ,یک ,ما را ,او را ,پله را ,دیدم که ,بعد از

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

bon_stu2