آنگاه که بلبل نغمه سرا با شوق و اشتیاق بر سر شاخه گلی جوان می نشست و سرزنش خار گل را با جان خویش تحمل میکرد با ناز و کرشمه ترانه عشق سر می داد، گل پیر سکوت شب را شکست و صدای بلبل را در گلو خفه کرد اشک گل حکایت از روزی می کرد که جفای بلبل استخوان او و اجدادش را در هم شکسته بود. اندک زمان دیگری نوبت گل جوان دیگری است گل در این فکر پژمرده گشته و با خود زمزمه می کرد و می گفت.
چرا بلبل به سوی به سوی گل نمی آید دیگر چرا اون عاشق لاف گوی سحر نمی آید دگر. کجاست اون یار دوران جوانی که سراغ این گل بیمار نمی آید دیگر آخرین رمق گل داشت به پایان می رسید گوشه چشمی باز کرد که اکنون همان سخنان پوچ و خالی از هر گونه احساس را به گل نوجوان میگوید و گل غافل ازآن، و غافل از نیرنگ دنیاخود را بازیچه ان قرار داده است و از فردای آن خبر ندارد بندر میناب ۳۱مرداد۱۳۶۶نامه ای به خدانظر محمدی
درباره این سایت