محل تبلیغات شما



چه زیبا و دلپذیر است آنگاه که لبخند بر لب یک کودک می نشیند و چه شیرین و گواراست تبسم یک کودک وقتی که یک کودک می خندد چه معنا دارد خنده یک کودک حاکی از شادی و خوشحالی درون اوست وقتی یک کودک می‌خندد تمام وجود احساس او در خنده خلاصه می شود

بر روی ادامه نوشته کلیک کنید( ضربه بزنید) بزنید


آنگاه که بلبل نغمه سرا با شوق و اشتیاق بر سر شاخه گلی جوان می نشست و سرزنش خار گل را با جان خویش تحمل میکرد با ناز و کرشمه  ترانه عشق سر می داد، گل پیر سکوت شب را شکست و صدای بلبل را در گلو خفه کرد اشک گل حکایت از روزی می کرد که جفای بلبل استخوان او و اجدادش را در هم شکسته بود. اندک زمان دیگری نوبت  گل جوان دیگری است گل در این فکر پژمرده گشته و با خود زمزمه می کرد و می گفت.
 چرا بلبل به سوی به سوی گل نمی آید دیگر چرا اون عاشق لاف گوی سحر نمی آید دگر. کجاست اون یار دوران جوانی که سراغ این گل بیمار نمی آید دیگر آخرین رمق گل داشت به پایان می رسید گوشه چشمی باز کرد  که اکنون همان سخنان پوچ و خالی از هر گونه احساس را به گل نوجوان می‌گوید و گل غافل ازآن، و غافل از نیرنگ دنیاخود را بازیچه ان قرار داده است و از فردای آن خبر ندارد بندر میناب ۳۱مرداد۱۳۶۶نامه ای به خدانظر محمدی


به نام خدا


 روز پنجشنبه هفتم تیر ماه ۱۳۶۸ در خانه نشسته بودم که انبوهی از گنجشک ها را دیدم که به دیوار خانه جمع شده اند و جاک و جیک میکنند دانستم که آنها ما را دیده اند برخاستم چون اصولاً با مار بد بودند و علاقه فراوانی به زنده گرفتن آنها داشتم بله حدسم درست بود دم ماری را دیدم که از لای سنگهای ساختمان بیرون بود  فوراً از دیوار ساختمان بالا رفتم دم مار را با دست راست گرفتم و آن را کشیدم ولی مار محکم بود هر چی بیشتر می کشیدم بیشتر محکم تر می شد مار را دور مچ دستم پیچاندم با ترفند اینکه ما را رها کنم و بعد یک جا بکشم حریف نشدم خسته شدم دستم می لرزید پایم می لرزید داشتم سقوط میکردم همسایه را صدا زدم کسی جواب نداد مادر  علی داد آمدم مرا دید با تعجب گفت داری چه کار می‌کنی گفتم پله را بیاور که الان می افتم  می توانستم خود را نجات دهم اما از رها کردن مار ناراضی بودم دلم نمی آمد او را رها کنم  می خواستم هر طور شده او را زنده دستگیر کنم پله را آورد و در این هنگام فاطمه همسر یدالله اسدپور هم رسید چند نفر از همسایگان هم آمدند قابل ذکر است که در فاصله آوردن پله من دیگر تعادل خود را از دست داده بودم و از مار آویزان بودم  میترسیدم ما قطع شود و به زمین بخورم در هر صورت پله را آوردند روی پل ایستادم هرچه ما را کشیدم و رها کردن و باز مجدد کشیدم مار محکم شده بود بیرون نمی آمد بندی را خواستم بند آوردند دور کمر مار گره زدم و پایین آمدم کشیدیم اونقدر کشیدیم که ما نصف شد. نصفه دیگر اون به داخل ساختمان رفت و بعد از مدتی سرش را به  بیرون می‌آورد و هی زبان در می آورد موفق نشدیم ما را زنده دستگیر کنیم اما او را زخمی و نصف کردیم می دانستند که ما بعد از زخمی شدن میمیرد تقریباً نزدیک به یک متر از مار قطع شد و بقیه دگرساخت سنگ ساختمان رفت  و این هم خاطره ای بود در یک روز تابستان.  

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

از دنیا چه خبر